اولين يلداي عشقولانه با ياسمين زهراي ماه
ماه خوشگله، امشب اولين شب يلدايي بود كه تو بغلمون بودي و اساسي به خاطرت خوش به حالمون بود.(دقيقاٌ هفت ماه و سه روزگيت) البته يه ذره اخمات تو هم بود و كلا و اصولا، اصلاٌ خاله هدي رو تحويل نگرفتي و حتي نگاهشم نمي كردي. شايدم چون از ظهر اومده بودي خونه ماماني اينا و مهمون داشتن خسته شده بودي. بهرحال نمي شد كه ازت عكس نگيريم و اين شب رو از دست بديم. بنابراين تند تند مامان ندا دويد و رفت سفره نصفه و نيمه اي به اسم شب يلدا انداخت كه البته خيلي چيزاشو يادش رفت بذاره توش. آخه مامان ندا و بابا احسان بايد خونه اون مامان جونت اينا هم مي رفتن و يه كم دير شده بود. همون موقع هم شام باباجون از راه رسيد (پيتزا، همبرگر، سيب زميني سرخ شده) و ا...
نویسنده :
خاله هدي
10:02